HE LABORATORY

 0    36 flashcards    guest2739449
Baskı oynamak kendini kontrol et
 
soru cevap
Mia’s father had a laboratory,
öğrenmeye başla
پدر میا یک آزمایشگاه داشت،
but she had no idea what was in it.
öğrenmeye başla
اما او نمی دانست چه چیزی در آن است.
Her dad always closed and locked the door when he went in
öğrenmeye başla
پدرش همیشه وقتی وارد می شد در را می بست و قفل می کرد
She knew that he used it to do projects for work.
öğrenmeye başla
او می دانست که او از آن برای انجام پروژه های کاری استفاده می کند.
He never told Mia what these projects were.
öğrenmeye başla
او هرگز به میا نگفت که این پروژه ها چه هستند.
ne night, Mia approached the door to the laboratory
öğrenmeye başla
شب، میا به در آزمایشگاه نزدیک شد
She stopped and thought,
öğrenmeye başla
ایستاد و فکر کرد
“I wonder what crazy experiment he is doing now.
öğrenmeye başla
"من تعجب می کنم که او اکنون چه آزمایش دیوانه کننده ای انجام می دهد.
Suddenly, she heard a loud noise.
öğrenmeye başla
ناگهان صدای بلندی شنید.
The noise scared her, so she walked quickly back to her room.
öğrenmeye başla
سر و صدا او را ترساند، بنابراین سریع به اتاقش برگشت.
The next night, her friend Liz came to her house
öğrenmeye başla
شب بعد دوستش لیز به خانه او آمد
When Liz arrived, Mia told her about the night before. “Oh, it was terrible,
öğrenmeye başla
وقتی لیز آمد، میا در مورد شب قبل به او گفت. "اوه، وحشتناک بود،
“Why don’t we see what is in there?”
öğrenmeye başla
"چرا ما آنچه در آنجا است را نمی بینیم؟"
it will be a fun adventure!”
öğrenmeye başla
این یک ماجراجویی سرگرم کننده خواهد بود!»
Mya felt nervous about going into her father’s laboratory,
öğrenmeye başla
میا از رفتن به آزمایشگاه پدرش عصبی بود،
but she agreed. As always, the door was locked.
öğrenmeye başla
اما او موافقت کرد. مثل همیشه در قفل بود.
They waited until Mia’s father left the laboratory to eat dinner.
öğrenmeye başla
آنها منتظر ماندند تا پدر میا برای خوردن شام از آزمایشگاه خارج شد.
He didn’t lock the door!” Liz said. “Let’s go.”
öğrenmeye başla
در را قفل نکرد!» لیز گفت "بیا بریم."
It sounded like an evil laugh.
öğrenmeye başla
شبیه خنده شیطانی بود.
The laboratory was dark.
öğrenmeye başla
آزمایشگاه تاریک بود.
The girls walked down the stairs carefully.
öğrenmeye başla
دخترها با احتیاط از پله ها پایین رفتند.
Maya smelled strange chemicals.
öğrenmeye başla
مایا بوی مواد شیمیایی عجیبی می داد.
What terrible thing was her father creating?
öğrenmeye başla
پدرش چه چیز وحشتناکی خلق می کرد؟
Suddenly, they heard an evil laugh.
öğrenmeye başla
ناگهان صدای خنده شیطانی شنیدند.
It was even worse than the one Mia heard the night before.
öğrenmeye başla
حتی بدتر از چیزی بود که میا شب قبل شنید.
What if a monster was going to kill them?
öğrenmeye başla
اگر هیولایی قرار بود آنها را بکشد چه؟
maya had to do something. She shouted for help.
öğrenmeye başla
باید کاری می کرد او فریاد کمک خواست.
Mia’s father ran into the room and turned on the lights.
öğrenmeye başla
پدر میا دوید توی اتاق و چراغ ها را روشن کرد.
Oh, no,” he said. “You must have learned my secret.”
öğrenmeye başla
اوه، نه،» او گفت. "حتما راز من را فهمیده ای."
Your monster tried to kill us,” Mia said
öğrenmeye başla
میا گفت: هیولای شما سعی کرد ما را بکشد
“Monster?” he asked. “You mean this?”
öğrenmeye başla
"هیولا؟" او درخواست کرد. "منظورت اینه؟"
He had a pretty doll in his hands. The doll laughed
öğrenmeye başla
یک عروسک زیبا در دستانش بود. عروسک خندید
The laugh didn’t sound so evil anymore.
öğrenmeye başla
صدای خنده دیگر آنقدر بد نبود.
“I made this foryour birthday.
öğrenmeye başla
«این را برای تولدت درست کردم.
. I wanted to give it to you then,
öğrenmeye başla
. اون موقع میخواستم بهت بدم
but you can have it now. I hope you like it!"
öğrenmeye başla
اما اکنون می توانید آن را داشته باشید. امیدوارم ازش خوشتان بیاید!"

Yorum yapmak için giriş yapmalısınız.